من به اتهام عضویت در گروه موحدین انقلابی در سال 64 دستگیر، زندانی، و پس از طی یکسال از محکومیتم با عفو مشروط آزاد و از شغل معلمی ام نیز اخراج شدم.
البته عضویتم در این گروه مخرب و تروریست صرفاً محدود می شد به آشنائی با شخصی بنام محمد که بعد ها و در زندان فهمیدم که ایشان علیرضا مظفری و اهل قزوین می باشد. پس از آشنائی با ایشان از آنجا که در مورد عقاید و افکار ضد اسلامی و مخرب شهید دکتر علی شریعتی همفکری کامل داشتم، دوستی ما تداوم پیدا کرد و کم کم تبدیل شد به نشستهای منظم هفتگی.
حکومت جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی و ریاست جمهوری خامنه ای و نخست وزیری آقای موسوی و دیکر ارکان نظام از قبیل رفسنجانی،کروبی، گنجی،حجاریان، عبدی، محسن سازگارا، محمد خاتمی ،و وو… وصد البته فقیه عالیقدر حضرت آیت الله العظمی منتظری بخوبی تشخیص دادند که بنده و آقای علیرضا مظفری در نشستهای هفتگی به صحبت و تبادل نظر پیرامون آثار دکتر شریعتی می پردازیم و نتیجتاً ممکن است به نابودی اسلام و کشور عزیزمان ایران منتهی بشود.
در پی این تشخیص عالمانه انقلابی و البته اسلامی بود که حکومت به رهبری افراد فوق الذکر و دیگران که بعداً نام میبرم، تصمیم به انهدام و اضمحلال آن کانون فتنه گرفت. این بود در نیمه شب سی یکم خرداد شصت و چهار سربازان گمنام امام زمان را به خانه ما گسیل داشتند.
آن شب رفته بودیم بیرون وحوالی نیمه شب بود که بر گشتیم خانه و داشتیم نان و پنیر و هندوانه، یعنی شام می خوردیم که صدای دق الباب را شنیدم . رفتم و درب منزل باز کردم چهار فرد نورانی و البته گمنام پشت در بودند.البته اگر زیاد خنگ نبودم باید خیلی زود تشخیص میدادم که آن گمنامان از طرف امام امت و حضرت ولی عصر مأموربت دارند که البته مآموریتشان به تأئید افراد فوقاالذکر و دیگر نامنبردگان رسیده بود.
یکی از آن سربازان گمنام پرسید، منزل شهید معینی اینجاست؟
ــــ بله ابنجاست.
ــــ می خواستیم یک باز دیدی از منزل داشته باشیم
ــــ این موقع شب؟! و تازه من شما را نمی شناسم، من اینجا مستأجرم و اگر کاری دارید باید با پدر شهید بیائید،چون من خانه را از ایشان کرایه گرفته ام و با ایشان قرار داد داریم.(فکر می کردم از طرف بنیاد شهید آمده اند.)
ــــ نه، ما با خود شما کار داریم.
با شنیدن صدای پارازیت متوجه بی سیم همراه یکی از سربازان امام زمان شدم و فهمیدم که اینها به نجات کشور و اسلام آمده اند و نمی توانم مانعشان بشوم و صد البته آه از نهادم بر آمد که هیهات، دیگر نمی توانم به مأموریتی که از طرف آمریکای جهانخوار دارم عمل کنم، لذا به رسم مسلمانی خودمان اجازه خواستم که اندکی تحمل بفرمایند . گفتم : اجازه فرمائید به منزلمان بگویم که سرشان را بپوشانند. اما آنها چندان صبر نکردند و شاید در کمتر از یک دقیقه و بدون اینکه من به درب منزل مراجعه کنم آنها وارد هال شده بودند و البته باکفش چون همانطور که می دانید کف کفش سربازان امام زمان از فرشهای من شما تمیز تر است و از آنگذشته یاران امام برای همه محرم هستند و نیازی نیست برای حجاب سر کردن زن صاحبخانه پشت در معطل بمانند.
در خانه چبز های زیادی داشتم که مخل نظم عمومی و تهدید کننده امنیت ملی باشد. البته به غیر از چند جلد نشریه کوچک و خیلی ابتدائی(به لحاظ چاپ و صحافی و…) خروش موحد، موارد دیگری نیز وجود داشت که هرکدامشان به تنهائی می توانستند کشور عزیزمان و اسلام و مسلمین را تهدید و حتی نابود کنند، اما نگران کشف و لو رفتنشان نبودم چون همگی در قفسه های کتابخانه ردیف شده بودن و دکوراسیون اطاق پذیرائیمان را تشکیل میدادند.تنها چبزی که نگرانم می کرد لو رفتن یک کاست از ابوذر ورداسبی بود و آنهم دقیقاً روی رادیو کاست و در دید دشمن قرار داشت.
در فاصله چند ثانیه ای که زود از تر آنان خود را به داخل ساختمان رسانده بودم توانستم نوار کاست را به همسرم که در آن فاطله خوابیده بود بدهم که ازدید و دسترس جن و انس غایب شود.البته از پذیرش جرم خرابی مملکت و بر باد دادن امنیت ملی هموطنان و نابودی اسلام مسلمین رو گردان نبودم و ترسی هم نداشتم ولی آنچه نگرانم می کرد اتهام پذیرش چرندیات داخل کاست بود. از بد حادثه آن کاست را یکی از دوستان و فامیلم که عضو یا هوادار مجاهدین خلق بود مدتی پیش برای من آورده بود تا با گوش کردن به سخنان ابوذر ورداسبی دست از افکار امپریالیستی دکتر شریعتی بر دارم و باشد که مرا به راه کج هدایت کرده باشد. در آن کاست البته اگر اشتباه نکنم در مورد توجیه علمی و فلسفی سیاسی و ایدئولوژیک و استراتژیک ووو… ازدواج های گوناگون آقای مسعود رجوی هم صحبت شده بود. هنوز صدای مش قاسم مش قاسم آن کاست در گوشم طنین می اندازد. این را مجاهدین بهتر بیاد دارند. بهر حال ان کاست بدست ایادی امام امت و مهندس میر حسین موسوی و اخوان نیفتاد ولی بعدها در زندان و بازجوئی، یکروز که خیلی عصبانی بودم بدون شکنجه و شلاق آنرا لو دادم که شاید بعداً به آن اشاره کنم.
چهار نفری که وارد خانه شده بودند به من که مشغول باز کردن کتابخانه بودم تا کتابهای مضره و مملکت خرابکن را بررسی کنند وقعی نمی گذاشتند و با اینکه اسباب و وسایل جرم فراوانی در طبقهای کتابخانه ردیف شده بود زیاد علاقه ای به دیدن و تفتیش نشان ندادند و گویا از جسارت و اقدام سریع من به ارائه کتابها فکر کردند می خواهم رد گم کنم.
البته طبقات کتابخانه پر بود از آلات خرابکاری و علاوه بر سی و چهار جلد مجموعه آثار شریعتی جند جزوه از نشریه خروش موحد و آرشیوی از نشریات سابق آرمان مستضعفین، جاما،ووو کتاب بیست و سه سال واسلام در ایران پتروشفسکی ، مجموعه ای هم از کتابهای مطهری موجود بود. رمانهای زیادی هم در مورد لنین و انقلاببلشویکی روسیه بود. خلاصه از موش و گربه گرفته تا جنگ و صلح تولستوی،واز همه بد تر قرآن و تفاسیر متفاوت و پرتوی از قرآن. آخر قرآن از هر کتابی مخرب تر و بنیان برانداز تراست وآدم را تحریک می کند که آرام ننشسته و دائم در امور مملکت فضولی کند.
خلاصه یکیشان که همراه من بود با دست درب کتابخانه را به حالت بستن فشار داد و مرا به بیرون اتاق و هال راهنمائی کرد. بعدها و پس از آزادی از زندان فهمیدم که انها هرکدامشان به قسمتهای مختلف خانه رفته و گویا بدنبال بمب هسته ای و از این قبیل چیزها می گشتند. البته انوقتها هنوز از احمدی نژاد واتم این حرفها خبری نبود اما آنها فکر کرده بودند که من قصد رئیس جمهور شدن دارم. آخه یکبار که به قصد اذیت ما در بند پنج زندان سپاه زباله دان روباز و متعفنی را پشت در سلول سه نفری ما گذاشته بودند، من چند بار اعتراض کردم وهربار برادران می گفتند مسئولش که بیاد زباله دان را میبره.آخر سر، از نیمه شب گذشته بود که با داد و بیداد زدم به در و گفتم بابا جون بگذارید من خودم میبرم زباله دان را خالی می کنم و آنرا می شویم.تا اینکه دو پاسدار آمدند و همینطور که پشت در نیمه باز ایستاده بودند یکیشان به من گفت: پس چه جوری می خواستی رئیس جمهور بشوی؟ من گفتم که اگه اینجوری رئیس جمهور می شن بگذارید بروم چند شب داخل زباله دان شهرداری بخوابم.آخر سر گذاشتند زباله دان را تخلیه وآنرا شستم . این بود که آنموقع فهمیدم چرا در منزل بدنبال بمب هسته ای میگشته اند و همچنین به این امر پی بردم که چقدر رئیس جمهور شدن سخت است.
پسربزرگترم که پنج شش سالش بیشتر نبود دنبال دو نفر از آنها به داخل زیر زمین رفته بود. می گفت که می خواستن شنهائی که کنار زیر زمین بود را جابجا کنند اما، یک از انها گفت چی چی زبر این شنهاست؟ من هم گفتم شنها مال ما نیست بابام هم جند بار به حاجی(پدر شهید و مالک) گفته این شنها راببرند بیرون اما همش می گه فردا. پسرم که حالا دارد سی سالش می شه می گوید که وقتی این را به آنها گفتم ،رو به همدیگر کردند و گفتند بچه که دروغ نمی گه بیابریم.
نهایتاً چیزی دستگیرشان نشد و به من گفتند که همراهشان بروم چند تا سئوال جواب بدم. چند سئوالی که از همه می خواهند جواب بدهند و تا چهل سال و ممکن است بعضا مقداری بیشتر طول بکشد و البته سئوال جواب بنده یکسال بیشتر طول نکشید. از منزل رفتیم بیرون و آن چهار نفر شروع کردند به طرف پائین کوچه بروند ومن هم به طرف دیگر.ده قدمی نرفته بودم که دو نفرشان به طرف من برگشتند و گفتند :
ــــ کجا؟
ــــ ماشینم این بغل پارک شده .
ــــ ما خودمون مشین داریم. با ماشین ما می رویم.
ــــ ساعت یک و نیمه نصفه شبه . من چه جوری برگردم.
ــــ شب را پیش ما می مونی.
از ورودی درب زندان کمال اسماعیل(ساواک)که داخل رفتم با چشمبند به داخل سلول دو در دو و نیم متری ای راهنمائی و تا صبح ساعتها هفت منتظرماندم و خبری از سئوال و جواب نشد.تا صبح نخوابیدم .روی یک پتوی سربازی دراز کشیده بودم . از آنزمان که تیر اول تیر ماه شصت و جهار بود تا 22بهمن 57 عقب عقب رفتم و درذهنم همه چیز را مرور کردم ، نه یکبار که صدبار تا اینکه فهمیدم مسئله از چه قراره . علی ضیاء .
Filed under: آخوند، از هر دری، حکایت، شاید طنز | Leave a comment »