این درخت زَقُوم

من به اتهام عضویت در گروه موحدین انقلابی در سال 64 دستگیر، زندانی، و پس از طی یکسال از محکومیتم با عفو مشروط آزاد و از شغل معلمی ام نیز اخراج شدم.

البته عضویتم در این گروه مخرب و تروریست صرفاً محدود می شد به آشنائی با شخصی بنام محمد که بعد ها و در زندان فهمیدم که ایشان علیرضا مظفری و اهل قزوین می باشد. پس از آشنائی با ایشان از آنجا که در مورد عقاید و افکار ضد اسلامی و مخرب شهید دکتر علی شریعتی همفکری کامل داشتم، دوستی ما تداوم پیدا کرد و کم کم تبدیل شد به نشستهای منظم هفتگی.

حکومت جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی و ریاست جمهوری خامنه ای و نخست وزیری آقای موسوی و دیکر ارکان نظام از قبیل رفسنجانی،کروبی، گنجی،حجاریان، عبدی، محسن سازگارا، محمد خاتمی ،و وو… وصد البته فقیه عالیقدر حضرت آیت الله العظمی منتظری بخوبی تشخیص دادند که بنده و آقای علیرضا مظفری در نشستهای هفتگی به صحبت و تبادل نظر پیرامون آثار دکتر شریعتی می پردازیم و نتیجتاً ممکن است به نابودی اسلام و کشور عزیزمان ایران منتهی بشود.

در پی این تشخیص عالمانه انقلابی و البته اسلامی بود که حکومت به رهبری افراد فوق الذکر و دیگران که بعداً نام میبرم، تصمیم به انهدام و اضمحلال آن کانون فتنه گرفت. این بود در نیمه شب سی یکم خرداد شصت و چهار سربازان گمنام امام زمان را به خانه ما گسیل داشتند.

آن شب رفته بودیم بیرون وحوالی نیمه شب بود که بر گشتیم خانه و داشتیم نان و پنیر و هندوانه، یعنی شام می خوردیم که صدای دق الباب را شنیدم . رفتم و درب منزل باز کردم چهار فرد نورانی و البته گمنام پشت در بودند.البته اگر زیاد خنگ نبودم باید خیلی زود تشخیص میدادم که آن گمنامان از طرف امام امت و حضرت ولی عصر مأموربت دارند که البته مآموریتشان به تأئید افراد فوقاالذکر و دیگر نامنبردگان رسیده بود.

یکی از آن سربازان گمنام پرسید، منزل شهید معینی اینجاست؟

ــــ بله ابنجاست.

ــــ می خواستیم یک باز دیدی از منزل داشته باشیم

ــــ این موقع شب؟! و تازه من شما را نمی شناسم، من اینجا مستأجرم و اگر کاری دارید باید با پدر شهید بیائید،چون من خانه را از ایشان کرایه گرفته ام و با ایشان قرار داد داریم.(فکر می کردم از طرف بنیاد شهید آمده اند.)

ــــ نه، ما با خود شما کار داریم.

    با شنیدن صدای پارازیت متوجه بی سیم همراه یکی از سربازان امام زمان شدم  و فهمیدم که اینها به نجات کشور و اسلام آمده اند و نمی توانم مانعشان بشوم و صد البته آه از نهادم بر آمد که هیهات، دیگر نمی توانم به مأموریتی که از طرف آمریکای جهانخوار دارم عمل کنم، لذا به رسم مسلمانی خودمان اجازه خواستم که اندکی تحمل بفرمایند . گفتم : اجازه فرمائید به منزلمان بگویم که سرشان را بپوشانند. اما آنها چندان صبر نکردند و شاید در کمتر از یک دقیقه و بدون اینکه من به درب منزل مراجعه کنم آنها وارد هال شده بودند و البته باکفش چون همانطور که می دانید کف کفش سربازان امام زمان از فرشهای من شما تمیز تر است و از آنگذشته یاران امام برای همه محرم هستند و نیازی نیست برای حجاب سر کردن زن صاحبخانه پشت در معطل بمانند. 

در خانه چبز های زیادی داشتم که مخل نظم عمومی و تهدید کننده امنیت ملی باشد. البته به غیر از چند جلد نشریه کوچک و خیلی ابتدائی(به لحاظ چاپ و صحافی و…) خروش موحد، موارد دیگری نیز وجود داشت که هرکدامشان به تنهائی می توانستند کشور عزیزمان و اسلام و مسلمین را تهدید و حتی نابود کنند، اما نگران کشف و لو رفتنشان نبودم چون همگی در قفسه های کتابخانه ردیف شده بودن و دکوراسیون اطاق پذیرائیمان را تشکیل میدادند.تنها چبزی که نگرانم می کرد لو رفتن یک کاست از ابوذر ورداسبی بود و آنهم دقیقاً روی رادیو کاست و در دید دشمن قرار داشت. 

در فاصله چند ثانیه ای که زود از تر آنان خود را به داخل ساختمان رسانده بودم توانستم نوار کاست را به همسرم که  در آن فاطله خوابیده بود بدهم که ازدید و دسترس جن و انس غایب شود.البته از پذیرش جرم خرابی مملکت و بر باد دادن امنیت ملی هموطنان و نابودی اسلام مسلمین رو گردان نبودم و ترسی هم نداشتم ولی آنچه نگرانم می کرد اتهام پذیرش چرندیات داخل کاست بود. از بد حادثه آن کاست را یکی از دوستان و فامیلم که عضو یا هوادار مجاهدین خلق بود مدتی پیش برای من آورده بود تا با گوش کردن به سخنان ابوذر ورداسبی دست از افکار امپریالیستی دکتر شریعتی بر دارم و باشد که مرا به راه کج هدایت کرده باشد. در آن کاست البته اگر اشتباه نکنم در مورد توجیه علمی و فلسفی سیاسی و ایدئولوژیک و استراتژیک ووو… ازدواج های گوناگون آقای مسعود رجوی هم صحبت شده بود. هنوز صدای مش قاسم مش قاسم  آن کاست در گوشم طنین می اندازد. این را مجاهدین بهتر بیاد دارند. بهر حال ان کاست بدست ایادی امام امت و مهندس میر حسین موسوی و اخوان نیفتاد ولی بعدها در زندان و بازجوئی، یکروز که خیلی عصبانی بودم بدون شکنجه و شلاق آنرا لو دادم که شاید بعداً به آن اشاره کنم.

چهار نفری که وارد خانه شده بودند به من که مشغول باز کردن کتابخانه بودم تا کتابهای مضره و مملکت خرابکن را بررسی کنند وقعی نمی گذاشتند و با اینکه اسباب و وسایل جرم فراوانی در طبقهای کتابخانه ردیف شده بود زیاد علاقه ای به دیدن و تفتیش نشان ندادند و گویا از جسارت و اقدام سریع من به ارائه کتابها فکر کردند می خواهم رد گم کنم.

البته طبقات کتابخانه پر بود از آلات خرابکاری و علاوه بر سی و چهار جلد مجموعه آثار شریعتی جند جزوه از نشریه خروش موحد و آرشیوی از نشریات سابق آرمان مستضعفین، جاما،ووو کتاب بیست و سه سال واسلام  در ایران پتروشفسکی ، مجموعه ای هم از کتابهای مطهری موجود بود. رمانهای زیادی هم در مورد لنین و انقلاببلشویکی روسیه بود. خلاصه از موش و گربه گرفته تا جنگ و صلح تولستوی،واز همه بد تر قرآن و تفاسیر متفاوت و پرتوی از قرآن. آخر قرآن از هر کتابی مخرب تر و بنیان برانداز تراست وآدم را تحریک می کند که آرام ننشسته و دائم در امور مملکت فضولی کند.

خلاصه یکیشان که همراه من بود با دست درب کتابخانه را به حالت بستن فشار داد و مرا به بیرون اتاق و هال راهنمائی کرد. بعدها و پس از آزادی از زندان فهمیدم که انها هرکدامشان به قسمتهای مختلف خانه رفته و گویا بدنبال بمب هسته ای  و از این قبیل چیزها می گشتند. البته انوقتها هنوز از احمدی نژاد واتم این حرفها خبری نبود اما آنها فکر کرده بودند که من قصد رئیس جمهور شدن دارم. آخه یکبار که به قصد اذیت ما در بند پنج زندان سپاه زباله دان روباز و متعفنی را پشت در سلول سه نفری ما گذاشته بودند، من چند بار اعتراض کردم وهربار برادران می گفتند مسئولش که بیاد زباله دان را میبره.آخر سر، از نیمه شب گذشته بود که با داد و بیداد زدم به در و گفتم بابا جون بگذارید من خودم میبرم زباله دان را خالی می کنم و آنرا می شویم.تا اینکه دو پاسدار آمدند و همینطور که پشت در نیمه باز ایستاده بودند یکیشان به من گفت: پس چه جوری می خواستی رئیس جمهور بشوی؟ من گفتم که اگه اینجوری رئیس جمهور می شن بگذارید بروم چند شب داخل زباله دان شهرداری بخوابم.آخر سر گذاشتند  زباله دان را تخلیه  وآنرا شستم . این بود که آنموقع فهمیدم  چرا در منزل بدنبال بمب هسته ای میگشته اند و همچنین به این امر پی بردم که چقدر رئیس جمهور شدن سخت است.

پسربزرگترم که پنج شش سالش بیشتر نبود دنبال دو نفر از آنها به داخل زیر زمین رفته بود. می گفت که می خواستن شنهائی که کنار زیر زمین بود را جابجا کنند اما، یک از انها گفت چی چی زبر این شنهاست؟ من هم گفتم شنها مال ما نیست بابام هم جند بار به حاجی(پدر شهید و مالک) گفته این شنها راببرند بیرون اما همش می گه فردا. پسرم که حالا دارد سی سالش می شه می گوید که وقتی این را به آنها گفتم ،رو به همدیگر کردند و گفتند بچه که دروغ نمی گه بیابریم.

نهایتاً چیزی دستگیرشان نشد و به من گفتند که همراهشان بروم چند تا سئوال جواب بدم. چند سئوالی که از همه می خواهند جواب بدهند و تا چهل سال و ممکن است بعضا مقداری بیشتر طول بکشد و البته سئوال جواب بنده یکسال بیشتر طول نکشید. از منزل رفتیم بیرون و آن چهار نفر شروع کردند به طرف پائین کوچه بروند ومن هم به طرف دیگر.ده قدمی نرفته بودم که دو نفرشان به طرف من برگشتند و گفتند :

ــــ کجا؟

ــــ ماشینم این بغل پارک شده .

ــــ ما خودمون مشین داریم. با ماشین ما می رویم.

ــــ ساعت یک و نیمه نصفه شبه . من چه جوری برگردم.

ــــ شب را پیش ما می مونی.

  از ورودی درب زندان کمال اسماعیل(ساواک)که داخل رفتم با چشمبند به داخل سلول دو در دو و نیم متری ای راهنمائی و تا صبح ساعتها هفت منتظرماندم و خبری از سئوال و جواب نشد.تا صبح نخوابیدم .روی یک پتوی سربازی دراز کشیده بودم . از آنزمان که تیر اول تیر ماه شصت و جهار بود تا 22بهمن 57 عقب عقب رفتم و درذهنم همه چیز را مرور کردم  ، نه یکبار که صدبار تا اینکه فهمیدم مسئله از چه قراره . علی ضیاء .

شمر شمشیر داشت و حسین نیز. شمر بر اسب سوار بود و عباس نیز ،یزید از خروج حسین بر ضد اسلام حرف زد،و زینب نیز زمانی یافت تا بمب کلامش را بر فرق یزید بکوبد.باز هم به مروُت یزید

تنها اگر چشمی داشته باشید،خواهبد دید که خامنه ای آشکار تر از یزید بر ضد اسلام و حریت انسان خروج کرده.تنها چشمی می خواهد که ببیند،که پیروان حسین مظلومتر از او وبه دست سفاکتر از یزیدبه خاک و خون در می غلتند.آری، حسین در اقلیت بود، اما در جنگی برابر کشته شد. حسین نیز شمشیر داشت و به همان سلاحی مسلح بود که قاتلش. حسین از فرصت جنگیدن و رزمی برابر بر خوردار بود. شمشیر زد و شمشیر خورد. عباس، ابوالفضل  بر همان اسب و مرکبی سوار بود که دشمنش و شمشیری به برندگی شمشیر یزیدیان در دست داشت. 

حسین دراقلیت نفرات بود اما در جنگی برابر کشته شد. از سلاح و مرکبی مانند دشمنش بر خوردار بود. اما مردم ما، پیروان او امروز در اکثریتند اما بادست خالی  در برابر دشمنی که تا دندان مسلح است به خاک و خون کشیده می شوند. حال بگوئید کدامیک مظلوم تر کشته می شوند و کدامیک سفاکانه تر می کشد؟! حسین یا ما؟!  یزید یا خامنه ای؟ 

آیا یزیدسفاکتر است یا خامنه ای ؟ شمر پلید تر است یا رادان؟

ما مظلوم تریم یا حسین؟ زینب مظلوم تر بود یا خواهرم که دیروز کشته شد؟

زینب توانست در دربار همان یزید و بر ضد او حرفی بزند

آیا به خواهران ما فرصت آه کشیدنی دادند.

 

حسین شمشیر زد

 رادان گلوله و کارد و دشنه و چماق داشت

ما چه داشتیم

دژخیمان خامنه ای سوار بودند و مسلح  

 ما پیاده بودیم بی سلاح

آخوندهائی که روضه حسین شهید می خواندند به کدام سوراخی خزیده اند؟

آقای منتظری چرا خفقان گرفته ای ؟

آیا شعار « کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا »ـ را برای پول روضه خوانی اش سر می دادید؟امروز در معرض یک آزمایش بزرگ و در خطر لعنتی ابدی قرار دارید. اگر به سکوتتان ادامه دهید به لعنتی دچار خواهید شد که بر یزید رشک ببرید.ـ 

استراق سمع از گفتگوهای 5+1 با ایران

  • ایران : ما به دوستان فرانسوی گفته بودیم که نیازی به نشست مجدد نیست زیرا مشکلات و موانع قبلی همچنان وجود دارند.
  • انگلیس : حتماً توجه دارید که ما برای مهمانی و تفریح دور هم جمع نشده ایم. برای میمانی  و رفت و آمد دوستانه ، باید اول مشکلات و اختلافات حل شده و گنار گذاشته شوند. چرا ؟ برای اینکه هدف از میهمانی دوستانه، خوشگذرانی است. خوب، اگر اختلاف وجود داشته باشد خوش نخواهد گذشت و ممکن است به دعوای مجدد بیانجامد. پس بهتره نشست، یعنی مهمانی بر گذار نشود. اما ما برای حل اختلاف دور هم جمع می شویم، نه برای خوشگذرانی. ما جمع شده ایم که مشکلات را از پیش راه برداریم. تا ننشینیم مشکلات باقی خواهند ماند.
  • ایران1 : خوب، حالا هم مثل دفعات قبل نتیجه نمی گیریم. چون به همان موانع قبلی بر می خوریم. به همین دلیل ما دستور نداشتیم در این  نشست شرکت کنیم.
  • ایران2 : الان هم به ما گفته اند اول به مسائل قبلی بپردازیم.
  • آلمان : آن مسائل و مشکلاتی که شما مطرح می کنید سد راه گفتگوها وحل مسئله اتمی  نمی باشد.
  • ایران2 : هر کس مشکلات خودش را دارد. هر کس بر اساس مجموعه مسائلش تصمیم می گیرد. ما همه مسائلمان در گرو همدیگرند. از نظر شما ممکن است اینطور نباشد ولی برای ما اینطور است.
  • فرانسه : شما نیز باید مسائل ما را در نظر بگیرید. ما مثل شما نیستیم. دستمان خیلی بسته تر از شماست. شما از ما می خواهید که فردا صبح مریم رجوی و چند صد نفر دیگر را سوار هوای کنیم  و به شما تحویل بدهیم. این چیزی که…
  • انگلیس : کاش چند صد نفر بود . با یک پرواز تمومش می کردیم. تازه، این کار غیر عملی را که نمی توانیم مقدمه حل بحران اتمی شما بکنیم. شما انتظار دارید که ما تمامی مخالفینتان را در کارتن بگذاریم و تحویلتان بدهیم و بعد بیائیم سر میز مذاکره. شما یک پیش شرط غیر عملی را جلو راه ما می گذارید. اما ما فقط می گوئیم غنی سازی را متوقف کنید تا حرف بزنیم.
  • آلمان : باید از میلیون حرف زد.
  • ایران : ما از تعداد حرف نمی زنیم. اگر می خواهید با شما دوست باشیم نباید به دشمنان ما پناه بدهید. نمی شود که.
  • چین : ما قبلاً به دوستان ایرانیمان گفته ایم که باید یک مقداری کوتاه بیایند. همانطور که خانم(آلمان) گفتند، نمی شود که چند میلیون نفر را در فاصله چند روز یا چند ماه بار هواپیما کرده تحویل شما بدهند.
  • ایران1 : کی حرف از میلیون زد.
  • فرانسه : شما بخوبی می دانید که ما از چی حرف می زنیم. الان توی همین پاریس سی هزار ایرانی هستند. هیچکدامشان طرفدار و یا دوست حکومت شما نیستند.
  • ایران : این تصورات شماست.
  • انگلیس : اشتباه نشود. دیپلماتها و مامورین شما را حساب نکرده اند. بهر حال پنجاه یا صد نفری هم طرفدار شما هستند.
  • آلمان : آن صد نفر هم یا کارکنان سفارتخانه ها هستند یا فرستاده آقای خامنه ای. اما آن سی هزار نفر و آن میلیون نفرها به اراده خودشان آمده اند اینجا. حتی بی تفاوتهایشان نیز اگر فرصت شود و خطری حس نکنند بیشتر دوست دارند مخالف شما باشند .
  • فرانسه : اصلاً فرض کنیم صد نفر باشند. ما یک بار امتحان کردیم. خواستیم آنها را به شما تحویل دهیم. دیدید که نشد . هفت هشت نفر خودشانرا سوزاندند. ما مثل شما دستمان باز نیست. ما باید به مردم کشورمان جواب بدهیم. ما کشوری آزاد هستیم.
  • ایران2 : مگر ما کشور آزاد نیستیم. فکر می کنید ما زندانی هستیم.
  • فرانسه : نه خیر، اینطور نگفتم. مردم ما آزادند. و بر عکس شما تنها این مائیم که آزاد نیستیم. منظورم حکومت است. ما حکومتی نیستیم که آزاد باشیم هر کاری می خواهیم انجام بدهیم. ما از مردممان می ترسیم.مانمی توانیم…
  • انگلیس : شما باید قبول کنید، باید بفهمید که اگر دوستان فرانسوی ما از آن صد و  سی چهل نفری که بدرخواست شما باز داشت شدند، فقط ده نفرشان، آره فقط اگر ده نفرشان را به ایران می فرستادند، آقای شیراک خودش هم باید از فرانسه فرار می کرد.
  • روسیه : درسته، شما فکر نکنید ما زیاد قدرت داریم. همین آقای پوتین خودمون هم قدرت آقای خامنه ای شما را ندارد. همین که یک مقدار کمی به فکر مردم هستیم یعنی می ترسیم.
  • آلمان : مگه بوش نمی ترسه.
  • فرانسه2 : دوستان ایرانی ما نمی خواهند تفاوتهای ما با خودشان را در نظر بگیرند. ببینید، مجلس ایران برای اینکه تصمیمی بگیرد اول موافقت خامنه ای را در نظر می گیرد و بعد رأی می دهد. اما آقای شیراک اول نگاه می کند که اگر مجلس موافق است حرفش را بزند. خیلی هم که جرأت داشته باشد به مجلس می رود تا آنها را با خودش همراه کند و نظرشان را جلب کند. تفاوت ما با شما مثل شب و روز است.
  • فرانسه : آقای بوش برای حمله به عراق اول سعی کرد نظر مجلس کشورش را جلب کند. اما مجلس شما برای اینکه حرفی را حتی مطرح کند اول باید نظر موافق آقای خامنه ای را جلب کند.
  • ایران : آقای خامنه ای نیز محدودیتهای خودشانرا دارند.
  • چین : ما هم قبول داریم و می دانیم که آقای خامنه ای نیز دستشان باز نیست. اما باید توجه داشت که در کشور شما هر چه به طرف بالا می روی محدودیت کمتر می شود.شما هر چه بالا میروید کمتر پاسخگو هستید اما…
  • انگلیس : از زبان ما سخن می گوید… خنده حضار …
  • آلمان : خوب بماند برای بعد از نهار.
  • انگلیس : چی شد. ما از چی حرف زدیم. ام پی تی و… کجا رفت؟
  • ایران : ما که گفته بودیم.
  • آلمان : حالا خبر نگار های پشت در فکر می کنند که تا حالا ما نصف بمبهای هسته ای دنیا را خنثی کرده ایم.
  • انگلیس :  اینطور که معلومه گفتگوهای ما باید موکول به نشست دیگری بشود تا دوستان ایرانی ما نقطه نظرات جامعه جهانی را به تصمیم گیرندگان کشورشان منتقل کنند.
  • ایران : این کار قبلاً هم انجام شده. جواب هم معلومه.
  • ایران2 : و ما اگر در این نشست نتیجه ای نگیریم شاید نشست دیگری وجود نداشته باشد.
  • فرانسه : اما اینبار حرف ما چیز دیگری است. ما به شما پیشنهاد کاری را می دهیم که عملی و آسان است. در عوض شما شرطی را پیش پای ما قرار می دهید که عملی نیست.
  • ایران : چرا عملی نیست؟
  • آلمان : برای اینکه ما خودمان را بیشتر از شما دوست داریم. ما هم به فکر منافع خود هستیم.
  • ایران : ما هم منافع شما را در نظر داریم.
  • انگلیس : شما از ما کاری را می خواهید که آبروی ما را خواهد برد. اصلاً ما اگر بخواهیم شما را از ایران بیرون کنیم خیلی آسان تر است.
  • ایران : آسانتر از چی؟
  • روس : منظورشون ایرانیان ساکن کشور های غربی است.
  • ایران2: مفهوم نیست.
  • انگلیس : یعنی اینکه تغییر حکومت ایران برای ما آسانتر از چیزی است که از ما می خواهید. ما نمی توانیم ایرانیان ساکن کشورهایمان را اخراج کنیم.اما می توانیم حکومت ایران را تغییر دهیم. این چیزی است که باید به آنها بگوئید.
  • ایران : کی خواسته ایرانیان را اخراج کنید؟
  • فرانسه : شما می خواهید که ما به مخالفین شما حق اقامت ندهیم یا آنها را اخراج کنیم. این به معنی اخراج چند میلیون ایرانی است. قبلاً گفته ایم که ایرانیان بیرون از مرزهای شما همگی مخالف حکومت ایرانند. این کار برای ما عملی نیست.
  • انگلیس : ولی شما می توانید با یک تلفن نطنز را تغطیل کنید. فرض کنید تعطیلات سالیانه است. چند روز ، چند ماه کار را معلق کنید تا بتوانیم با تفاهم بیشتر به مذاکره بپردازیم.
  • ایران : ما هم باید جوابگوی مردممان باشیم. 
  • چین : ببینید. ما همه می دانیم که شما باید ندارید. شما جوابگوی کسی نیستید.
  • انگلیس : ببینید، ما نمی توانیم تاوان اشتباهات شما بپردازیم. دوستان آمریکائی ما می گفتند شما نیز به همان راهی می روید که شاه رفت. او نیز انتظار داشت ما خودمان را فدای او و حکومتش بکنیم. ما هم رهایش کردیم و اونهم با سر بزمین خورد.
  • فرانسه : پیام ما روشن است.
  • ایران : ما هم …
  • ……………………………………………………………………………………….
  • سولانا : نشست قبلی که به نتیجه ای نرسیدید. امیدوارم اینبار یک قدم به پیش برویم.
  • ایران : …  (ادامه دارد)

النــّاس علی دین ملوکهم و اصلاح طلبان علی دین کـــرّوبی

 

تا وقتی ایران بودم، هر وقت تهران می رفتم سری هم به تجریش و چیزر میزدم و سر قبر پدرم ، در امام زاده چیزر( چیذر). سر راه ، یادم نمی رفت که به مغازه حسن آقا همسایه قدیمی و دوست پدرم نیز سری بزنم. مغازه اش سر کوچه اسدی قدیم و نزدیکای خیابان حکمته. اسم جدیدش را نمی دونم.
به عنوان مشتری وارد می شدم، تقاضای چیزی میکردم که ربطی به کار آن مغازه نداشت. بعد از مقداری بد قلقی، مغازه دار دوزاریش می افتاد و می گفت: » توئی حسن ؟ چطوری ؟ از اینورا؟»
و من هم جواب می دادم : اومدم سری به بابام بزنم.

آن روز طبق معمول حرف از قدیمای محلّه خیابان حکمت می زدیم ، که با آمدن کسی بداخل مغازه وقفه ای ایجاد شد . با خروج آن مشتری ، و فحشی که حسن آقا زیر زبونی بدرقه آن آقا کرد، بحث ما هم عوض شد. گفتم چی شد عمو حسن ؟
گفت: نشناختیش؟
ــــ  نه . کی بود ؟

ــــ دکتر لاهوتی بود .
ــــ  نمی شناسمش.

ــــ پسر آخوند لاهوتیه دیگه، داماد رفسنجانی.
خلاصه از آقای لاهوتی شروع شد تا اینکه رسید به کرّوبی. تا شروع کرد از کروبی حرف بزنه ، من نوبت را گرفتم . از روابط و سر و سرّ آقای کرّوبی با زن خلبان مفقود الاثری که از نزدیک می شناسمشان حرف می زدم که، نا گهان بی اختیار غرّید و گفت :« این پدر سگ چه علاقه ای به زن خلبانها داره ؟!
ــــ گفتم یعنی چه ؟!
جواب داد : چند سال پیش تو همین محله این نزدیکیها بود که شبانه به بهانه بنیاد شهید و این حرف ها رفته بود سراغ زن یک خلبان شهید. فامیل های آن خانم که خانواده خیلی محترمی هم هستند، مشکوک می شن و مرتیکه را حالشا جا می آرن. عمامه اش را بعد از اونکه فرار کرده بود براش بردند .خیلی با احساس و عصبانیّت تعریف می کرد.
گفتم عمو حسن حرص نخور .
گفت: چی می گی ؟! من این مردک را سالهاس می شناسم . همسایه بوده ایم . تو همین محل . از زمان بابات.تو یادت نمیاد.  اون وقتا  پنج شیش سالت بود. تو مسجد سر تپه قیطریه روضه می خوند.

دو سال بعد وقتی از سر قبر پدرم بر می گشتم باز سری به ایشان زدم. به شوخی خواستم عصبانی اش کنم و به یاد کرّوبی بیندازمش . گفتم عمو حسن ، از کروبی چه خبر؟
گفت: چی می گی عمو ؟ ! کرّوبی کیه ؟! این پدر سوخته ها هزار بار بد تر از کرّوبی هستند.
ـــــ کدام پدر سوخته ها ؟
ـــــ این هائی که این فاسق فاجر را رئیس خودشون کردند . این نماینده ها ی پدر سوخته که یعنی اصلاح طلبند . این ها که یعنی خوبند. ببین چقدر احمقند ، بعد از آن همه دروغ و دلنگ های خاتمی و فریب دادن مردم، ببین حالا مجلس دست کی افتاد !
ـــــ عمو حسن پدر سوخته و احمق آن هائی هستند که فریب خوردند، که رأی دادند، که این ها را به مجلس فرستادند .نماینده ها شاید پدر سوخته باشند و لی احمق نیستند ، خیلی هم خوب می دانند چکار می کنند . خودشون هم یک پایّه کرّوبی اند . فکر نکن نماینده ها احمقند . این مردمند که احمقند .
ـــــ بـعله ، خلایق هر چه لایق .
موقع خدا حافظی باز گفتم : عمو حسن حرص نخور که گفته اند » النّاس علی دین ملوکهم »
گفت: خلایق هر چه لایق  همینه دیگه.
خدا حافظی کردم و دیگر عمو حسن را ندیدم تا اینکه چند سالی بعد به او تلفن زدم . بعد از کلــّی احوالپرسی باز هم مرا نشناخت تا اینکه گفتم عمو حسن چه خبر از کــّروبی.
زد زیر خنده و گفت : حسن توئی؟ کجائی ؟ دیگه نمیائی اینورا.
ـــــ  عمو حسن دستم از دنیا کوتاهه. فرنگستونم.گفتم زنگ بزنم از کــّروبی خبری بگیرم.
ـــــ این آقا در تمام مدت همسایگی و هم محلـّی خیری برای ما نداشت ، امـّا دسّس( بزبان لری یعنی» دستش «) درد نکنه که باعث شده سراغی از ما بگیری.
ـــــ فعلاً خوب دور بر داشته و می خواد هر جوری شده حقشا بگیره.

ـــــ می دونی چیه ؟ این آقای کرّوبی با قهر و تهدید کردنش به تشکیل حزب و تلویزیون ماهواره ای ، مرا به یاد بچـّه پولدار لوسی انداخته که اون هم تو همین محل خودمون بود. پسره یکبار که تو خونه با خواست او مخالفت شده بود، ازسر لج ابروهایش را تراشیده بود و تا مدتها برای رفتن به مدرسه، برایش با مداد آرایش  ابرو درست می کردند. البته با اینکه هیچکس موافق کارای اون پسر نبود، کارش خیلی منطقی تر از این آقای کرّوبی بود ، زیرا با مخالفینش مخالف بود. امّا یکی نیست به این آقا بگوید تو با کی محالفی ؟ حزب و روزنامه و تلویزیون چی کار داره به شقیقه ؟! یکی نیست از این بابا بپرسد تو کاندیدای ریاست جمهوری بودی یا کاندیدای ریاست رادیو تلویزیون ؟! در ریاست جمهوری نا کام شدی ، چه ربطی به تلویزیون داره ؟! حضرت عباسی اگر ابرو ها یا ریشش را می تراشید منطقی تر نبود ؟! یکی پیدا نمی شود بپرسد تو با کی مخالفی که دست به این کار زده ای ؟! تو که با قانون اساسی و رهبر و همه آنچه در مملکت می گذرد موافق هستی . رهبر هم که هر چه در جریان انتخابات گذشت را صد در صد تأیید کرد . حالا که کارت گیر پیدا کرده ، گفته ای که تلویزیون تو پر بار تر از تلویزیون دولتی خواهد بود ، و البته منظورت پر بار تر در جهت حفظ و تحکیم نظام موجوده .خُب ، بگو تا مدیریّت تلویزیون دولتی و سر دبیری کیهان را به تو بدهند. چرا لـــُر بازی در آورده ای ؟ ( با عرض معذرت و ارادت خدمت دوستان و هموطنان لــُر عزیزم) . چیزی که خیلی عجیب است اینکه ،با کار منطقی آن پسر  هیچ کس موافق نبود، اما احمق های زیادی همراه و مؤید کارهای غیر منطقی آین آقا هستند. ببخشید ، مثل اینکه عجیب هم نیست، چون قرار شد احمق باشند .

قبل از خدا حافظی گفتم : عمو حسن ، خلایق هر چه لایق یک معنی دیگر هم داره ها!

جواب داد : می دونم. اصلاح طلبان علی دین کروبی.

خــــدا حافظ.

رو به دشمن اصلی 4

احمق نمی دانست در شرایطی که همه مسلح به ژ3 و انواع سلاحها هستند، کلت کشیدن مانند ترسانیدن توپچی است از ترقه.
آری، چند تا از سرباز ها و به خصوص یکیشان که منقضی 56 و بچه تهران بود ژ3 اش را مسلح کرد و رفت به همان سمت که سروان شیران نشان داده بود.
بهر حال بعد بگو مگوی مختصری همه وسایل را بار کامیونها کردند و راهی خاکریز شدیم.از چند صد متری خاکریز همه پیاده شدیم.وسایل و تجهیزاتمان را نیز تخلیه کردیم و کامیونها برگشتند.باران هم شروع شد.به حدود دویست متری خاکریز که رسیدیم ، بهمراهی باران گلولهای خمپاره نیز باریدن گرفتند.در حول و حوش خاکریز و صد متر مانده به آن دیگر صدای جیک جیک گلوله های سلاح انفرادی عراقیها که به سوی ما شلیک می کردند نیز به گوش می رسید.وقتی از دور با سلاح سبک مانند کلاش یا ژ3 شلیک شود، هنگام عبور گلوله از بالای سر یا اطراف،بدون اینکه باجائی بر خورد کند صدائی مانند جیک جیک دارد که اگر شنیدی به آن معنی است که به تو اصابت نکرده و هنوز زنده ای.
با شتاب، همگی افتان و خیزان و خیس و خراب خود را به پشت خاکریز رسانیدیم. با رسیدن پشت خاکریز دیگر تمام نیروها و سلاحهای عراقی خبر دار و مشغول کار ما شده بودند.وقت و شانس یار ما بود که هیچگونه تلفاتی نداشتیم.فقط یادمه قلوه سنگ بزرگی از محل انفجار یکی از خمپاره ها به پشت کلاه اهنی استوار پرتاب شد و او را نقش زمین کرد. استوار بلند شد و با عصانیت به طرف من آمد و مشت محکمی به سینه من کوبید و با فحشی که در بین افراد دسته معمول بود مرا خطاب قرار داد که :
ـــــ فلان فلان شده ها شما(منظورش من و سرباز های منقض 56 بودیم) جلو بیافتید تا ما هم دنبالتان بر گردیم. اینجا تا صبح یکی زنده نمی مونه. ما کادری هستیم. برگردیم میگذارنمون کنار دیوار، اما با شما کاری نمی توانند بکنن.
    باران شدید شده بود.راهی جز بازگشت نبود. بدون سنگر و پناهگاه و بالباسهای خیس، گرسنه و فرسوده و زیر باران و باران گلوله و بدون بی سیم و هیچگونه وسایل ارتباطی, به فرض زنده ماندن معلوم نبود تا صبح  چگونه سر می کردیم جز اینکه دعا کنیم عراقیها بیایند و با اسارت نجاتمان دهند. گذشته از هر چیزی، ماندنمان جز برای خودمان هیچ خطر دیگری نداشت و جز شمردن گلوله های دشمن کاری از دستمان ساخته نبود.عراقیها در سیصد چهار صد متر ی خاکریز و در سنگر ها و استحکامات قوی خود که از ماهها پیش تهیه شده بود مستقر بودند.
دسته ما  تبعید گاه لشکر بیست و یک حمزه بود و همه پرسنل ان افراد بی کله و شجاعی بودند، در نهایت یک دو تا بی کله تر ها بلند شدند و با گفتن «رو به سو دشمن اصلی»جلو افتادند و دیگران هم بدنبالشان را افتادند. یکی یکی و دو تا دو تا افتان و خیزان عقب نشینی کردند تا اینکه خود را به تپه های مجاور رسانیدند و از تیر رس و دید مستقیم دشمن خارج شدند. اما من هنوز پشت خاکریز نشسته بودم  چرا که بنا به توصیه ستوان یوسفی باید حد اقل بهانه ای بدست نمی دادم، و دیگر اینکه می دانستم با رفتن افراد آتشبار دشمن فرو کش خواهد کرد و با ایمنی بیشتر ی بر خواهم گشت.
   میانه راه رسیده بودیم که با ماشین غذا بر خورد کردیم. یک کامیون کرکس بود که برایمان غذا می آورد.سوار شدیم و به محل سابق دسته بر گشتیم و به داخل سنگر های قبلیمان رفتیم. خیس و تر غذا را خوردیم .تر و خشکی کردیم و خوابیدیم. تنها شبی بود که هیچ کس نگهبانی نداد و تمام دسته خوابیدند. امن و امان و در پناه خدا.
هوا تازه روشن شده بود که با داد و بیداد سروان شیران و کامیونها بیدار شدیم.
سوار بر کامیونها در چند صد متری خاکریز خالیمان کردند. مانند روز قبل.این رفت بر گشت تا بر گشتن ستوان یوسفی ادامه داشت. صبح بسوی دشمن فرعی(عراقیها) و عصر به طرف دشمن اصلی یعنی به عقب باز می گشتیم. این «دشمن اصلی فرعی» اصطلاح بچه های دسته ما بود.منظور از« دشمن اصلی» فرماندهان و در یک تعبیر حکومت ایران بود و عراقی ها را دشمن ثانوی و فرعی بحساب می آوردند.آخر فرماندهان در بکشتن دادن ما تعجیل و جدیت بیشتر داشتند و فرستادن ما به پشت آن خاکریز، تحویل ما به دشمن بود و خاصیت دیگری نداشت.
خلاصه ستوان یوسفی بر گشت و ما همگی زنده مانده بودیم. لاجرم فرماندهان گردان و گروهان و احتمالاً تیپ و لشکر،طی توافقی با فرمانده دسته یعنی ستوان یوسفی قرار شد دسته در دامنه تپه ای که عمود بر آن خاکریز بود مستقر شود.(عکس زیر)
docu0449
…………………………………..

docu0448

انفجار یکی دو خمپاره که از فاصله سیصد متری سنگر های فعلی و در صد متر خاکریز مذکور مشاهده می شود  از قصد و اراده جدی فرماندهان در به کشتن دادن ما حکایت می کند.آبرفتهای کوچک و پراکنده ای که هنوز پس ازتوقف باران، اندک جریان آبی در آنها مشهود است شیب و مسیر آب باران را مشخص می کند . در مسیر این آبرفتها که تعدادشان به گستردگی دشت وسیع مقابل و محصور بین تپه هاست نشان می دهد که در صورت بارندگی های فصلی و شدید آن منطقه، خاکریز را به صورت آب بندی در می آورد.تا اوخر فروردین سال 59 درسنگر هائی در دامنه این تپه مستقر بودیم. 

رو به دشمن اصلی 3(دسته شناسائی)

بعد از چند دقیقه انتظار و انجام کار های دفتری لازم، راهی دسته شناسائی شدیم.کیسه به کول و پیاده، وقتی از روی تپه ای که پشتش دسته شناسائی بود می گذشتم،درجه داری که آمده تا بود مرا به دسته برساند، به سرعت می دوید و به من هم می گفت که سریعتر بروم. اما من ، با اینکه اولین بار بود وارد جبهه می شدم، بی توجه به سرو صداها و انفجار خمپاره ها در پیرامون آن منطقه آرام آرام از شیب تپه پائین می رفتم. هر آن ممکن بود یکی از ان خمپاره ها در نزدیکی ما فرود آید، بخصوص که از روی تپه کاملاً در دید دشمن بودیم.اما من غرق در افکار، در حال قدم زدن بودن . در واقع به خوابی که از آن بیدار شده بودم فکر می کردم، جنگ ، دشمن ، وطن ، دفاع از میهن و سرزمین و انقلاب،و خلاصه همه آنهائی که دیگر تبدیل شده بود به تصورات واهی و زود گذر یک خواب یا رؤیا.دقیقاً می توانم بگویم که منظره جبهه و جنگ و انفجارها که از بالای تپه می توانست برای هر تازه واردی دیدنی و یا ترسناک باشد، اصلاً در من اثری نداشتند.گویا در ضمیر ناخودآگاه خود فهمیده بودم که دارم از خواب دیگری بیدار می شوم….جنگ ، وطن ، دشمن ،دفاع ، انقلاب ، اسلام ، خمینی ، ماه ، مشت ولگد و فحش خواهر و مادر ، همه مانند زیر نویس یک فیلم از جلو چشمانم رژه می رفتند و من بدون آنکه به فیلم توجهی داشته باشم ، از رژۀ آن زیر نویس سان می دیدم. خلاصه رسیدیم و جلوی چادر فرمانده دسته کیسه را بر زمین گذاشتم.بعد از گفتگوئی مختصر و ردوبدل وامضاء ورقه ای ، همراه من رفت و من همچنان ایستاده بودم. روبروی فرمانده دسته شناسائی، ســتوان دوم یوسفی. در حالیکه با یک نفر دیگر که ستوان وظیفه ای بود نشسته بودند و پتوئی را روی پای خود کشیده بودند، فرمانده دسته از من پرسید :« چکار کرده ای که آورده اندت اینجا؟ــــ یعنی چه ؟ــــ یعنی اینکه جرمت چیه که اومدی دسته شناسائی؟ــــ منقضی پنجاه و ششم . جرم دیگری ندارم.ــــ ببین پسر اینجا غیر من آدم حسابی نیست. همه اینها که تو این دسته هستند اراذل و اوباشند( شوخی می کرد).» استوار دومی که داخل چادر بود با اعتراضی دوستانه و توأم با درک شوخی فرمانده دسته گفت : « جناب سـروان حالا دیگه ماراهم …؟!ـــ آره، تو هم .غیر از من که داوطلبانه و به عشق دفاع از وطنم آمده ام تو این دسته ، بقیه هر کدومشون یک خراب کاری ای کرده اندکه اینجا فرستاده شده اند( در عین شوخی حقیقت را می گفت و همانطور هم بود). البه باید آدم خوبی باشی . چون همه اینای که اینجا اومده اند بچه های با حالی هستند.
ــــ همشون مثل من سفارش شده اند؟
ــــ که چی ؟!
ــــ که مرخصی نباید برود. تکون هم نخورد. و مواظب باشید که دست از پا خطا نکند.
ــــ ببین پسر ؛ از این تپه که پائین اومدی من فرمانده ام و کاه هم تو آخور اونای که تو میگی نمی کنم . از این ساعت هم تا تو مرخصی نروی هیچ کس را به مرخصی نمی فرستم.
( راست گفت و به حرفش هم عمل کرد)
در تمام مدتی که در جبهه ودر آن دسته بودم ستوان یوسفی را یک دوست و یک برادر بزرگتر از خودم حس می کردم، و این احساس نه به خاطر لطف و دوستی بی شائبۀ ایشان در حق من، که صرفاً به خاطر شخصیت و بزرگ منشی ایشان بود. ســتوان یوسفی هر صبح جمعه بچه هارا در جائی اطراف سنگر ها جمع می کرد و در مورد کار و امور دسته صحبت می کرد، که هر از گاهی توأم می شد با شوخی متقابل ایشان وسربازها.همه سرباز ها او را دوست داشتندو این یک چیز بی سابقه ایست در واحد های نظامی و ارتش.شوخی ها و رابطه نزدیک و صمیمانه ایشان با سرباز ها در حدّی بود که یکبار که ایشان از دزفول آمده بود، جند تائی کنسرو بادمجان خریده بود.یکی از سرباز ها که گویا اصفهانی (سرباز ترکی) بود ، کنسرو ها را از کنار چادر ســتوان چپو می کند.جمعه بعد وقتی ســتوان برای بچه ها صحبت می کرد ، گفت « بعضی ها اینقدر پر رو هستند که از سر بادمجان جناب سروان هم نمی گذرند.» و دزد بادمجان با جواب دادن به شوخی ستوان خود را لو داد و کلی خندیدیم. تپه ای که دسته ما در آن مستقر بود و تپه های اطراف حالتی نعل اسبی داشت . در دهانه آن نعل اسبی ، خاکریزی درست کرده بودند که در صورت بارندگی تمام آبها در پشت آن جمع می شد و حتی اگر باران شدید بود می توانست از خاکریز سر ریز شود. مدتی بود فرماندهان مافوق( گروهان و گردان و تیپ و لشکر) به ستوان یوسفی فشار می آوردند که دسته را در پشت آن خاکریز مستقر کند ،جائیکه در صورت بارندگی شدید ، بطور آنی می توانست همه دسته را در داخل سنگر ها زنده بگور کند. ولی ستوان امتناع و مقاومت می کرد.حتی یکروز که سرهنگ پور صدیق آمده بود به دسته ما ، در حالیکه در داخل سنگرمن بودند(عکس زیر) بحث خاکریز مذکور را می کردند. ستوان ضمن زدن آرنج به پهلوی من به سرهنگ گفت : « جناب سرهنگ این ک….ده بازی ها را برای من در نیارید. من وقتی اینجا باشم سربازها مثل بچه های منند. من بچه هاما تحویل دشمن نمی دهم. اگر می خواهید یکی دیگه را جای من بفرستید

این عکس را پس از رفتن سرهنگ پور صدیق گرفتیم .از چپ براست،استوار دور بین بدست، من پشت تیر بار ژ 3، ستوان یوسفی با کلاه آهنی تور دار و در حال صحبت با تلفن صحرائی و نفر آخر هم سرباز وظیفه قاسمی ـ

: اما از ویژگیهای آن خاکریز و موقعیت و فوائد نظامی اش

الف_ حفاظت نیروهای عراقی از آبهائی که می توانست به سنگر هایشان سرازیر شودـ

ب _زنده به گور شدن آنی همه دسته در داخل سنگر های استراحت در صورت بارندگی شدید.( با توجه به موقعیت منطقه و بارانهای شدید فصلی.)ـ

ج _ در تیر رس ودید قرار دادن سربازان دسته ـ

د_اسارت دسته جمعی همه دسته در صورتی که دشمن خود را به پل کرخه می رسانید . ه_دسته در کنار و نه در مقابل دشمن قرار می گرفت و به راحتی می توانست دور زده و محاصره شود.این در حالی است که دشمن به پل کرخه متمایل بود و در صورت حمله ما هیچ میدان مانوری نداشتیم ـ

و_ تدارک غیر ممکن دسته و عدم امکان استفاده از لوازم موتوری.زیرا ازصد متری ورود به پشت خاکریز هر جنبنده ای کاملاً در دید و تیر مستقیم سلاح سبک و سنگین دشمن بودـ

ز_ به لحاظ استقرار و تحکیم مواضع از قبل ،دشمن در شرایط کاملاً بر تر و مسلط به منطقه بود و ما هیچ خطری برای آنان محسوب نمی شدیم ـ

و اما بعداز مدتی یک روز عصر ســتوان مرا صدا کردو گفت:« گوش کن چی می گم . تا امروز مقاومت کردم و تا اینجا بودم نگذاشتم دسته را بفرستند جلو.اما برای اینکه شما را بفرستند پشت خاکریز، مرخصی من را جلو انداخته اند.می دونم بمحض رفتن من می آیند سراغتون.من هم امروز نروم مرخصی باید یک هفته دیگه بروم.نمی تونم که قید زن و بچه هایم را بزنم .فقط اگر آمدند و خواستند شمارا بفرستند جلو ، تو حق حرف زدن نداری . یادت باشه ، اگر صدات در بیاد ، با مسئله ای که قبلاً داشته ای ربطش می دهند و برات پرونده سازی می کنند و دادگاه صحرائی.حواست باشه تو یکی زر نزنی. خدا حافظ »ـ

دقیقاً تا ســتوان از پیچ تپۀ گذشت و از دید خارج شد، از طرف دیگر تپه وبالای سرمان سر کلّۀ سروان شیران و کامیونها پیدا شدـ

به همه گفت که تا چند دقیقه حاضر بشوند تا بروند پشت خاکریز.چند نفر از بچه های پنچاه و شیشی اعتراض کردند و سروان شیران بلافاصله کُلتش را مسلح کرد و گفت هر کس نمی خواد جلو بره بیاد اینطرف.آنها هم ژ 3 هایشان را متقابلاً مسلح کردند و رفتند همانطرف ایستادندـ

من هم نگاه می کردم . ادامه دارد

رو به دشمن اصلی2(گردان 131)

وقتی از چادر بیرون می رفتم، سرگرد گفت :« برو پیش جیپ ». اما من همانجا پشت چادر ایستادم.سرهنگ ضمن دیکته کردن مطالب برای سروان همزمان بطور شفاهی برای سرگرد توضیح می داد.« همین امشب ببریدش . نباید با سربازای دیگه تماس بگیره.ـ

ـــــ راستی سرگرد ، با این هیکل گنده خجالت نکشیدی؟یک سرباز را بر داشتی اومدی اینجا.این وقت شب ، این همه راه؟ـ

ـــــ چیکارش باید می کردم؟

ــــــ با دو تا از درجه دارا یا افسرا ، اصلا خودت با ستوان می بردیدش پشت تپه توپه ها یک گولّه(گلوله) خرجش می کردی.ـ

ـــــ جناب سرهنگ همه سربازا در جریان بودند . تازه، اکثرشون همدیگر را از قبل می شناسند و یا همدوره سربازی بوده اند.ـ

ـــــ اینجا نوشته ام .خودت یا ستوان دنبالش تا اونجا می روید و شفاهاً از قول من سفارش می کنی .بگو بفرستندش دسته شناسائی .مطلقاً مرخصی بهش نمی دهند. بهشون بگو زیر نظرش داشته باشند، سرشا چرخوند یک گولّه ( گلوله ) حرومش کنند.باشه تا یک فکری براش بکنم.ـ»

    من تا کنون مواد مخدر و یا الکل مصرف نکرده ام . اما آنطور که در تعریف ها شنیده ام ، آدم دچار نوعی سرخوشی ، سر مستی و یا سبکبالی و شاید هم آرامش می شود.به قول بعضی ها داغ می شی، سبک می شی، می ری روی ابرها و هپروتی می شی. اگر اینطوری باشه ، وقتی از چادر بیرون رفتم من هم هینطور بودم. انگار که تمام مواد مخدر دنیا و همه مشروبات عالم را مصرف کرده بودم. اصلاً ناراحت نبودم . کتک ها و فحش ها آنقدر دلچسب بود و چنان اثری داشت که گویا داشتم پرواز می کردم. برای اینکه تمام ساده اندیشی هاو خوش باوری هایم باد هوا شده بود و در عوض، کلّی چیز یاد گرفته بودم .انقلاب و اسلام و شعار های پرت و پلا جایش را داده به بود به حقایقی که فهمیده بودم.البته نمی دانستم که آنها همه تازه مقدمه حقایق هستند . فقط فکر می کردم که به عناصر مشکوک و دست های مرموزی پی برده ام که اگر زنده بمانم و به حضور امام یا امامزاده ها برسم کارشون تمامه. تاپۀ همه را می اندازم روی آب . تشت این نامردای خیانت کار را از بام به پائین پرت می کنم. اگر امام یا امامزاده بفهمند چی شنیده ام و چه کتک هائی خورده ام منفجر خواهند شد.دل غافل، از همان پشت چادر داشتم نطق ها و اطلاعات و اخبارم را مرور و تنظیم می کردم که اگر رسیدم برای امام و امامزاده ها تعریف کنم.به همان سبک و شور حالی که خود را برای فرمانده لشکر آماده کرده بودم ـ

ساعت حدود دو نیمه شب بود که رسیدیم به محل واحد خودمان در سبزه آب. جیپ جلو سنگر  ایستاد. سرگرد گفت وسایلت را جمع کن و آماده باش تا بریم .از پله های سنگر که داخل زمین کنده شده بود رفتم پائین . بچه ها خواب بودند.با سرو صدای من که وسایلم را جمع می کردم ، مصطفی( بعداً نام فامیل و آدرس و محل کارش و تمام رفقای دیگر را خواهم گفت) بیدار شد. اومد پیش من و با حرص و ولع خاصّی و پشت سر هم سئوال می کرد:
ـــــ چی شد ؟ چیکار می کنی ؟ چرا کسیه ( کیسه انفرادی سربازی ) را جمع می کنی ؟ کجا رفتی ؟ چی، چرا؟ کی ،کجا؟.
من همچنان ساکت بودم و مشغول جمع کردن وسایلم و بستن کیسه.از سرو صدای مصطفی ، ذبیح الله ، اصغر و بقیه بچه ها نیز بیدار شدند. مصطفی در عین عصبانیت بدون اینکه شوخ طبعی خودش را فراموش کند ، یقه من را گرفت و گفت:
ـــــ حرف می زنی یا…؟ـ بگو ببینم ، کتک هم خوردی ؟ چیکارت کردند؟ چرا منگی؟ کتک خوردی  دِ حرف بزن!
    گفتم حالا کتک خورده باشم یا فحش یابگیر هر دو. می خواهی چیکار کنی؟ بدون اینکه بند پوتین هایش را درست ببندد با عجله شروع کرد از پله ها برود بالا. تقریباً نیم تنه اش از سنگر بیرون رفته بود که پایش را گرفتم . زور می زد بره بیرون و من هم می کشیدمش پائین.گفتم کجا؟ داد زد:  ول کن.
ـــــ میرم بچه ها را بیدار کنم . بذار برم خبرشون کنم.
ـــــ که چی ؟
ـــــ نمی ذاریم ببرندت.
ـــــ چه جوری ؟
ـــــ همه گردان خودمونیم
.( غیر بچه های اصفهان که اکثریت گردان را تشکیل می دادند، تعداد قابل توجهی هم بچه های شمال بودندکه همگی با هم و یکدست بودیم و دوست. صدو پنجاه نفری بودیم)
ـــــ هیچ کاری نمی توانید بکنید. یک بر چسب » مجاهدین خلق » می زنند و تموم. همون دیروز که با ستوان حرف می زدم می گفت : «مجاهدی؟! نه؟! حسابت را می رسم. فعلاً ضد انقلاب و طرفداران شاه هم که کم بیارند می چسبند به همین بر چسب ها . یا میگن مجاهد ، یا فدائی و کمونیست و … . تازه این ها هم که به کارشون نیاد از تبانی و شورش و لغو دستور و اصطلاحات نظامی به کار می برند ، آنهم موقع جنگ.
ـــــ پس یعنی هیچکاری نکنیم؟!
ـــــ چرا ، اگر یک وقتی به شهادت دادن شما احتیاج داشتم ، شهادت بدهید. حقیقت را بگوئید. آدرس و مشخصات همدیگر را هم که داریم.از جبهه هم که رفته باشیم همدیگر را می توانیم پیدا کنیم.
    صبح زود ستوان معاون سرگرد آمد بالای سنگر و مرا صدا زد. هنوز بیدار باش نزده بودند. گفت که بروم و اسلحه ام را از ستوان ( ستوان وظیفه ای که اسمش یادم نیست ) بگیرم. چادر افسران وظیفه نزدیک کانال آب بود. با رفتن من بیدار شدند. آن ستوان وظیفه وقتی دید دارم حرف های تندی می زنم اومد بیرون چادر و ضمن دادن اسلحه به من ، مرا از جلو چادر کنار کشید و با دست اشاره کرد که حرف نزنم و برویم دور تر از چادر.و بعد اضافه کرد :
ــــــ هیس. میرن به سرگرد می گن( منظورش ستوان وظیفه ای بود که وضع خوبی نداشت).
ـــــ اصلاً همه حرف ها را به خاطر همین می زنم . چون میدونم میره می گه . تازه این حرف ها مربوط به اونم می شه.
ـــــ بسه ، الان میان بیرون . اسلحه را بده به من. این برگه مرخصی را دیشب نوشتم . دوبار اومدم بهت بدم اما سرگرد نگهبان گذاشته بود بالا سنگرتون.
ــــ منظورت چیه؟
ــــ می خوان بفرستنت جلو. دسته شناسائی. گروهان ارکان. گردان 131.می کشنت و می گن شهید شد. کلاه آهنی را بده به من . این کلاه کار را بذار سرت و از پشت این کانال برو . دویست سیصد متر که رفتی ، می افتی رو جاده و می ری تا می رسی به پست بازرسی. برگه مرخصی را نشون بده و تا خبر دار نشده اند در رو. برو . برو . برو می گم. برو اگه کسی را داری و یا کسی را می شناسی خبر بده و بگو باهات چکار کردند. برو ، والا می کشنت .
ـــــ نه، می خواهم تا آخرش را بروم . می خواهم بروم و بقیه اش را هم بفهمم.نه ، خیلی ممنون .
ـــــ پس اگر آدرس یا آشنائی داری به من بگو تا اگر رفتم مرخصی جهت احتیاط در جریانشون بذارم. اقلاً اگه نفله شدی معلوم بشه .
    مدتها بعد فهمیدم که رفته بود اصفهان و به برادر زنم خبر داده بود .خدایش بیامرزد. بعد ها فهمیدم که در بیرون جبهه و در جبهۀ خودش کشته شده بود. بیچاره خیلی نگران من بود. کلاه کار (کلاه معمولی سربازی) و برگه مرخصی تهیه کرده بود که من را نجات بدهد . اما من که تازه انگشت در خانۀ زنبور کرده بودم ، دوست داشتم ادامه بدهم و نیش بقیه زنبور ها را نیز امتحان بکنم.ژ ـ3 ام را گرفتم و خدا حافظی کردم. وقتی جلو سنگر رسیدم همه سرباز ها آماده شده بودند برای برنامه صبحگاه. کیسه ام را بر داشتم و رفتم نزدیک جیپ که منتظر من بود. دائی(دائی بزرگ ) اومد نزدیک جیپ.( در بین بچه های اصفهان که همدوره سربازی بودیم همه همدیگر را دائی صدا می زدیم و محمد رضا دائی بزرگمون بود ). محمود برادر بزرگترش هم بود. بقیه بچه ها هم اومدن. دائی بزرگ گفت :
ـــــ  می گم ها.
ــــ چی می گی دایئ؟
ــــ می گم که نمی ذاریم بری. یعنی نمی گذاریم ببرندت.
ــــ چه جوری ؟
ــــ همه بچه ها را می گم بیان . دور چیپ حلقه می زنیم و روی زمین می نشینیم .تکون هم نمی خوریم. هیچی نمی گیم. فقط یابو آب می دیم( یا بو آب دادن اصطلاح اصفهانی هاست و منظور بی توجهی به دیگران و اطراف است و بی خیالی .
ــــ نه دائی، دیشب به مصطفی اینا هم گفتم. برچسب می زنن و چهار تا چرت پرت دیگه.
ــــ پس می خواهی چیکار کنی؟
ــــ می رم ببینم چه خبره . فقط در جریان من باشید. اگر احتیاج داشتم خبرتون می کنم. می رم جلو.
    با همه خدا حافظی کردم و حرکت کردیم. من و ستوان و درجه داری که راننده جیپ بود. بعد ها فهمیدم که همون روز سرهنگ پور صدیق رفته بود به واحد ما در سبزه آب . بچه ها وقتی او را دوره می کنن و می گویند که دیشب فلانی ( من ) را کتک زده اید . آنطور که بچه ها تعریف می کردند،سرهنگ پور صدیق می رود روی جیپش می ایستد و می گوید« به ناموسم قسم کسی دست به او نزده». البته لازم به گفتن نیست که چنین افرادی به هیچ نظام ارزشی ای معتقد نیستند ، بنابر این ناموس برایشان مفهوم و اهمیّتی نخواهد داشت.
   رفتیم و رفتیم ، از پل کرخه هم گذشتیم و بعد از پیمودن پیچ خم های بیشمار تپه های منطقه دشت عباس ، جیپ ایستاد و از تپه ای بالا رفتیم تا رسیدیم جلو چادرفرمانده گردان. سرهنگ محمد جعفر خوشدل، سرگرد( نامش یادم نیست ) و سروان شیران فرمانده ارکان هم آنجا بودند.اینها اسامی ای هستند که بعداً فهمیدم. سروان شیران فرمانده گروهان ارکان گردان 131بود. می گفتند کتک مفصلی از بنی صدر و فرمانده نیروی زمینی وقت خورده بود . در روز حمله عراق در 23مهر 59 ،در حال فرار بوده که با بنی صدر و فرمانده نیروی زمینی ( نامش یادم نیست ) بر خورد می کند. همانجا درجه هایش را نیز می کنند. در حقیقت، سربازی از دسته ما ( دسته شناسائی ) که آن روز خودش در حال فرار بوده این قضیه را برای من نقل کرد.میگفت با بنی صدر و عده ای که همراهش بودند روبرو شدم. آمدند جلو مرا بگیرند. من هم گفتم فرمانده گروهانمون داره در می رّه .اونوقت جلو منا می گیرید؟. و بعد نشونی سروان شیران را که در حال فرار بوده به آنها می دهد.در قسمت بعدی شما را به دسته شناسائی گروهان ارکان گردان 131 از تیپ یک لشکر 21 حمزه خواهم برد. خواهم برد.در همسایگی گروهان تهمتن و ماجراهای خنده دارش.

رو به دشمن اصلی 1(اعزام به جبهه)

   تازه در آموزش و پرورش استخدام شده بودم. حقوقی هم دریافت نمی کردم.طبق معمول روال کارهای اداری، اولین حقوق بعد از چهار ماه و یکجا پرداخت می شد.مثل امروز، از تمام یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار کیلو متر مربع این مملکت هیچ چیزی نصیبم نشده بود. تنها امیدم به دریافت حقوق معلمی بود وآنهم از چهار ماه بعد.در خانه کوچکی مستأجر بودم.دو بچه داشتم ، یکی در گاهواره و دیگری در راه و وبال گردن مادرشان. در چنین وضعی شیپور جنگ را کم داشتم که آنهم به صدا در آمد. از آنجائی که » چو ایران نباشد تن من مباد «، همه مسؤلیت و تعهد خود به خانواده ام را رها کرده و به جبهه رفتم. در حالیکه شدیداً حضور من ضروری و حیاتی بود، خانواده ام را بی پناه و بی معاش رها کردم تا به امر مهم تری بپردازم. به دفاع و نجات کشورم در برابر دشمن متجاوز.در درونم اصلاً مطرح نبود که فراخوان سربازان سال 56شامل حالم می شود. احساس می کردم باید به دفاع از کشور ، خانواده و سرزمینی بپردازم که جز من کسی را ندارند. برایم وجوب عینی و کفائی قانع کننده نبود . خودم را تنها مدافع کشورم می دانستم و احساس می کردم در نبود من دشمن به پیش روی ادامه می دهد.این بود که کلاس و درس وخانواده و همه را رها کردم تا به جنگ دشمن بروم.تنها چند روزی تعلل و تاخیر داشتم تا با سربازان همدوره قبل و دوستان آنروز هم آهنگ کنیم و با همدیگر به جبهه برویم. به تهران پادگان قصر و از آنجا به واحدی در دزفول و سبزه آب منتقل شدیم .فرمانده آن واحد یک سرگرد ارتش به نام کیهانزاد واز اهالی کرمانشاه بود.ما که سربازان سابق و در آنزمان همگی شاغل و متأهل بودیم و خود در جریانات انقلاب نقش مستقیم و فعال داشتیم، هر گز نمی توانستیم بپذیریم که با ما بد رفتاری شود. ما دیگر جوانان و سربازان زمان شاه نبودیم .از آن گذشته به دفاع از کشورمان رفته بودیم . اما چند ماه مدت کمی بود که فضای حاکم بر فرماندهان عوض شده باشد.خلاصه یک روز هنگام کندن زمین برای سنگر و جانپناه با معاون آن سرگرد که «ستوان دومی»بود، بگو مگوئی داشتم و سر انجام کارمان به سرگرد کیهانزاد رسید.از آنجا که در مورد من غلوّ کرده بودند، سرگرد که می گفتند دست و بزن هم دارد از من حذر می کرد و تنها پس از رد و بدل شدن چند کلمه قرار شد مرا در اختیار تیپ بگذارد.بعد از ظهر مرا احضار کرد و نزدیک های غروب آفتاب بود که به نزد فرمانده مافوق که سرهنگی بود رفتیم .در راه با خود فکر می کردم که در اولین برخورد با فرمانده تیپ حساب همه را می رسم. اما ایشان بدلیل مسائل و مشکلاتی که در رابطه با انقلاب داشت از حرف زدن با من اجتناب می کرد و فقط به من گفت پسر جان من نه بحث سیاسی بلدم و نه حال حرف زدن دارم. بعد در جواب سرگرد کیهانزاده و با عصبانیت گفت : مگه چی شده؟ حالا می خواهی من چیکار کنم؟ و به طعنه ادامه داد : » ببرید اعدامش کنید.» ـــــ در پایان و در اثر اصرار سر گرد کیهانزاده ، ایشان با عصبانیت گفت : » به من مربوط نیست. ببریدش لشگر.»آفتاب تازه غروب کرده بود که به محل سنگر هایمان رسیدیم و سرگرد گفت غذا که خوردی حاضر باش برویم لشگر.
ساعت ده نیم شب بود که حرکت کردیم. سرگرد کیهانزاده ، ستوان معاونش و من . در راه ، پیش خودم نطق های پیش و پس از دستورو حرف هایم را را مرور می کردم. با خود می گفتم : « کی می تواند جواب مرا بدهد . بهر حال افراد و فرماندهان رده بالا انقلابی تر و اقلاً منطقی ترند.فقط برسم آنجا حساب همه را می رسم .هنوز از مادر زائیده نشده آنکه بتواند با من بحث کنددور روز قبل از آن، فرمانده لشکرمان( بیست و یک حمزه ) یه دیدار خمینی در قم رفته بود، و این نیز خود دلیل مهمی بود که من فکر کنم افراد رده بالا منطقی تر و به انقلاب نزدیکترند، زیرا از فیلتر های بیشتری گذشته اند.ساعت دوازده شب بود که رسیدیم. بعد از معطلی زیاد و عبور از بازرسی های متعدد و پیچ و خم تپه ها، جیپ توقف کرد. سرگرد گفت همین جا بایست و خودشان به طرف چادر فرمانده لشکر رفتند.در تاریکی آرام آرام رفتم تا به پشت چادر رسیدم.صداهای داخل چادر کاملاً شنیده می شد:
ــــ تو با این هیکل گنده ایستادی تا یک سرباز هر چی می خواد بگه؟( منظورش سرگرد کیهانزاده بود که قدی خیلی بلند و هیکلی درشت داشت) .خجالت نمی کشی به خاطر یک سرباز بلند شدی این همه راه اومده ای؟
ــــ جناب سرهنگ پنجاه و شیشیه.
ــــ بچه کجاس؟
ــــ اصفهان.
     با شنیدن« اصفهان » مثل اینکه مار نیشش زده باشد ، با غرش و خشمی که عقده و عصبانیت درونی اش را عیان می کرد . فریاد زد « اصفهان ن ن ن؟!!
ــــ خواهرش را ….. . این اصفهانیهای خواهر مادر ……ده … بودند که الله و اکبر الله و اکبر کردند و مملکت را خراب کردند. برو بیارش تو.»
    به سرعت خودم را رساندم نزدیک جیپ و منتظر ایستادم. دیگر تمام حرف ها و نطق هائی که آماده کرده بودم از کله ام پرید.حرفی برای گفتن نمانده بود. همه انقلاب مثل برقی از کله ام پرید.فقط خودم را برای فحش و کتک خوردن آماده می کردم. بعد از یک دقیقه ای سرگرد بود که در تاریکی جلو می آمد و صدا زد « بیا بریم ».بعد از رسیدن به درب چادر فرماندهی ، سرگرد با زدن دست به کتف من اشاره کرد که بروم داخل . داخل شدم و با چسباندن پا و احترام نظامی کاملاً حرفه ای، مثل مجسمه و بی روح ایستادم.داخل چادر جز سرهنگ( بعد ها فهمیدم ایشان سرهنگ پور صدیق و اهل شمال می باشد) و یک سروان کس دیگری نبود . ستوان و سرگرد کیهانزاده نیز دوطرف من و کمی عقب تر ایستاده بودند. هنوز دستم به حالت احترام نظامی بالا و کنار لبه کلاهم بود که سرهنگ مانند یک ببر خونین یا گراز خشمگین و تیر خورده جلومن ایستاد و با سؤالی معترضه فریاد زد:« ارتش خیانت کاره؟!!! هان؟!!!( نمی دانم چرا این سؤال را می پرسید. چون حرفی از ارتش و این چیز ها نبود ).
ــــــ ارتش خیانت کاره یا شما خواهر ….ته ها؟!!! شما مادر……….نده ها بودید الله اکبر الله اکبر کردید و ریدید تو مملکت. شما اصفانیهای پدر سگ ریختید تو خیابون و کشور را خراب کردید. چرا عراق به ارتش شاه حمله نکرد؟ جواب بده . چرا عراق به ارتش شاه حمله نکرد؟ با توام. جواب بده پدر سگ.
    خلاصه بعد چندین بار تکرار و فریاد زدن همان سؤال تکراری، که «چرا عراق به ارتش شاه حمله نکرد»،در حالیکه روبروی من ایستاده بود ، انواع فحش های چارواداری وهمه سهم ملت انقلابی ایران را نثار من می کرد.با خود گفتم اگر از این کشورهیچ چیزی نصیبم نشده عوضش همه فحش های مملکت و سهم دیگرهموطنان را دارم تنها می خورم.باور کنید و خدا را شاهد می گیرم که قصد قصه نویسی و حتی قصد خوب نویسی هم ندارم. با تمام ترس و نگرانی ای که داشتم، برایم لحظاتی کمدی تراژیک بود، طوری که بعداً و در حالی که به زیر مشت لگد غلت می خوردم و سرم را تو سینه خود دزدیده بودم و روی زمین گولّه شده بودم ، چند بار خنده ام گرفت و سعی کردم خنده ام را پنهان کنم. یاد خمینی، انقلاب ،کره ماه، اسلام و شعارها می افتادم.در آن حال گاهی خودم را زیر نگاه دوستان و رفقای سربازم تصویر و تصور می کردم . با خود می گفتم اگر فیلم این لحظات را بتوانم داشته باشم حاضرم بابتش چهار ماه حقوق نگرفته ام از آموزش و پرورش را بپردازم( آخراین حقوق تنها دارائیم محسوب می شد و هر شب خوابش را می دیدیم).تمام چیزهائیکه می توانست به ذهنم خطور کند برایم خنده دار شده بودو گویا داشتم فیلم بازی می کرد
م.
ـــــ پدر ….ـه مادر …. ــه با تو ام! چرا عراق به ارتش شاه حمله نکرد؟
    فکر کردم تا جواب ندهم دست از سرم بر نمیدارد. با خودم گفتم بهتره یک چیزی بگم تا تمومش کنه.اما نمی دونم چرا اون جواب مسخره را دادم .شاید آن حالت کمدی وخنده دارباعث شد و شاید هم شوکه شده بودم که بی اختیار گفتم :» برای اینکه سرشون تو یک آخور بود».اصلاً نمی دونم چرا چنان جوابی دادم . گویا همینطوری از دهنم پرید. شاید هم برای این بود که جوابی داده باشم. با فحشی که داد(یادم نیست چی گفت) و مشتی که توی شکمم زد فهمیدم کار را خراب تر کردم. اما این تنها حرفی بود که آنجا از دهنم در آمد. دیگرهر چه بود آخ و اوخ مشت و لگدهائی بود که می خوردم.بعداز هفت هشت ده تائی مشت و لگد، فهمیدم اگر همینطوری مثل یک سیبل ثابت بایستم، به جای همه ملت ایران کتک خواهم خورد.از آنجائی که از فوتبال و وقت تلف کردن اطلاعاتی داشتم و در مورد باز جوئی و کتک خوردن و زندان هم کتابهائی خوانده بودم فهمیدم که چه کار بایدکرد.اینبار تا مشتی به شکمم زد با سرعت همان مشت خودم را به دیواره چادرپرت کردم و مثل خرخاکی افتادم روی زمین و گولّه شدم.هر بار که خودم را می انداختم روی زمین سرگرد مرا مانند جوجه و یکدسته بلند می کرد اما من پا نمی گرفتم .نیم ساعتی فحش و کتک خوردم . اما اطلاعات مفیدی که در فوتبال و از مطالعه کتابهای پلیسی ورمانهای سیاسی کسب کرده بودم ، باعث شد وقت زیادی تلف کرده و فقط به اندازه سهم مردم اصفهان کتک بخورم.جز سرهنگ پور صدیق کس دیگران با من کاری نداشتند. نه سرگرد، نه ستوان و نه آن سروان.فحش ها را هم سرهنگ تنها زحمتش را می کشید.سرگرد کیهانزاده و گاه گاهی دیگران فقط مرا بلند می کردند تا سیبل راحت تری برای سرهنگ باشم.خلاصه از بس پا نمی گرفتم و مانند بچه های قنداقی پایم را جمع می کردم سرگرد خسته شد و سرهنگ هم دیگر نمی توانست آرتیستی کتک بزنه تا اینکه سرهنگ خسته شد و به پشت میزش رفت و به آن سروان دستور داد که چیزی بنویسد. مرا نیز که چماله شده بودم از چادر بیرون فرستاد.
دیگر فهمیدم که کتک خوردن تمام شده.حالا چی می نویسند و فردا چی می شود را به امید خدا. با خود گفتم اگر خواستند مراببرند قم پیش خمینی از سلفچگان به بعد باید خودم را چماله کنم و پا نگیرم.با وضعی که اینجا پیش فرمانده لشکر خمینی داشتم،در قم و پیش خود خمینی باید قبل از شروع بازی به وقت تلف کردن بپردازم والا فحش و کتک های تمام مردم دنیا نصیبم خواهد شد.البته پیش خمینی نبردند و بعد ها خودم با پای دراز پیش نمایندگان خمینی رفتم که بماند برای بعد و در قسمت دویم.